در جریان باش
صندوق صدقات نیست دل من
که گاهی سکه ای محبت در آن بیاندازی
و پیش خدای دلت فخر بفروشی که مستحقی را شاد کرده ای
من با کتونیم قدم میزنم زیر بارون و به تو فکر می کنم
صندوق صدقات نیست دل من
که گاهی سکه ای محبت در آن بیاندازی
و پیش خدای دلت فخر بفروشی که مستحقی را شاد کرده ای
با هم باشیم نه یک سال بلکه یک عمر
بگذار آوازه ی با هم بودنمان چنان در شهر بپیچد
که روسیاه شوند آنان که
بر سر جدایی مان شرط بسته بودند
این روزها شبیه شیشه ی ماشین شده ام!
خ رد و ت ک ه ت ک ه شده ام…
اما از هم نمی پاشـــــــم
ولی شکسته ام
باور کن
یاد گرفتـــه ام
انسان مدرنی باشــــم و هر بار که دلتنــگ میشوم بـه جای بغـض و اشــــک تنها به این جمله اکتفا کنم
که هوای بـد ایــن روزها آدم را افسـرده میکنـد